عاشق نگاه و شكل برخورد مردم هستم
نمایش «خدا در آلتونا حرف میزند» که در تالار قشقایی مجموعه تئاتر شهر روی صحنه رفت، نویسندگی محمد ابراهیمیان و کارگردانی دکتر مسعود دلخواه را باخود دارد. خدا در آلتونا حرف میزند داستان مهاجرت جوانان ایران و تنهایی و رنج خانوادههای جدا افتاده از آنان را به نمایش میگذارد. رو در رویی دو نسل متفاوت در دو قاره متفاوت و در این میان هویت ملی، دغدغه اساسی این متن به شمار میرود. بهزاد فراهانی، بازیگر ، کارگردان و درام نویس تئاتر که در این نمایش نقش پدر را بر عهده دارد.
از نمایشنامه خدا در آلتونا حرف میزند شروع کنیم و اولین برخوردتان با این متن.
این اثر را وقتی چاپ نشده بود خواندم و وقتی که دوستم ابراهیمیان آن را چاپ کرد یک بار آن را باز خوانی کردیم و یک بار هم نمایشنامه خوانی. شخصا این اثر را یک اثر نمایشی دراماتیک نمیشناسم. این یک نمایشنامه خواندنی است. باید آن را خواند و البته دلایل آن هم خیلی گسترده است. به همین دلیل هم یکی دو بار با محمد ابراهیمان دعوایمان شد. نمیخواست این قضیه را بپذیرد اما بعدها خودش به این باور رسید که این اثر نمایشی نیست. با این حال متن او لحظات درخشانی دارد. دیکته کردن این پدیده هم کار پیچیده ای بود که مسعود دلخواه از پس آن بر آمد.
نقش پدر را پذیرفتید و بازیگر برگزیده هم شدید؟
آنچه در این بازی به من مربوط میشود این است که همسوییهای حسی و روانی با این نقش دارم. همسوییهایی به دلیل تجربیات تاریخی که از قبل از انقلاب با آدمهای این قصه داشتم و اکثرا رفیقهای خوب من بودند. اکنون هم با بسیاری از عزیزان درگیر هستم که بغض تلخی نسبت به قضیه مهاجرت دارند. مثالهای زیادی میتوانم برایتان بزنم. یکی از اینها خانواده ثمری است. مربی بزرگ شنای ایران، عضو و مربی تیم ملی شنا که پسر اش بابک ثمری 10 ، 15 مدال طلای شنا داشت و آنقدر مورد بی مهری دوران قرار گرفت که مجبور شد پناهنده شود. و در این سو بانو و آقای ثمری را که یکی از پاکان زیبای دوران بودند به سوگ و غصه مندی نشاند. بابک یک جوان خوش ذوق، خوش فکر، خوش اندیشه، نقاش و پاروزنی خارق العاده بود. مربی او گرجستانی بود. این آدم مورد غذب مافیای ورزشی ایران قرار گرفت. هم او و هم این را سوت کردند. آن زمان که باید به این بچه نرسیدند و رفت. رفت که رفت و دیگر هم فکر نمیکنم برگردد اما حزن و تلخکامیاش گلوی خیلی از ما را فشرد. این اتفاق همیشه دارد میافتد. هر روز و هر شب! نبض تیرکش شده بهترین جوانان ما دست آقایانی در آن ور خط افتاده و این ور خط هم عدم درک سیاسی این مفهوم و این معنا وجود دارد. نمایشنامه محمد ابراهیمیان خیلی خوب این مفهوم را پرداخت کرده است. من جزو افرادی هستم که تحصیلاتم را در فرانسه کرده ام. محیط را خوب میشناسم. زندگی کرده ام، کار کرده ام، پیکار کرده ام. وای به حال آن خانواده ای که گل سر سبداش را از دست بدهد و اینجا آنقدر آزارش داده باشند که آنجا تلخ ترین شرایط را تحمل کند و اصلا رو به این سو بر نگرداند و همه پلها را پشت سر اش خراب شده ببیند. خدا در آلتونا حرف میزند از این جهت برای من دلنشین است. نمونه بارز آن دخترم است. مطمئن هستم که دخترم یکی از هنرمندان پرشکوه جهان خواهد شد و مطمئنتر هستم که اگر شرایط ایران تغییر بنیادی کند او هم به کشور اش باز خواهد گشت. ولی وقتی میبینم که مثلا در همین فیلمیکه دیگر تمام شده است و میرود که اکران شود، شاهزاده پارسی، با نابخردی نگذاشتند این جوان برود و در آن بازی کند و از عرق ملی خود اش در این اثر دفاع کند، اثر را اعتلا ببخشد؟ بگذریم که دوملیارد و پانصد ملیون تومان هم دستمزد اش بود. خوب چه شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ چه به شکوه کشورمان افزوده و چه از آن کاسته شد؟ بله تلخکامی واقعا بزرگی برجای گذاشت آن ور قضیه هم فکر میکنم که با بزرگی بسیار این جوان هنرمند که متعلق به میهن ماست و نه تنها خانواده فراهانی، اثر آن برجای خواهد ماند. خدا در آلتونا حرف میزند به امثال این قضیه میپردازد و آن را به چالش میکشد.
بازی در این نمایش مسلما انرژی زیادی میبرد!
چیزی که سخت و سهمگین است این است که فشار کار بیشتر روی دو سه نفر قرار دارد و شاید از همه آنها بیشتر بر دوش پدر. در این نمایش پسر، مادر و پدربزرگ هم فشار و رنج بسیاری را تحمل میکنند و نقشهای گره ای و سنگینی هستند. اما حجم احساسات پدر خیلی زیاد و تلورانس(فراز و نشیب) آن خیلی بالاست. از بالاترین احساسات باید به فروترین حالت برسی و اگر بخواهی این را به خوبی در بیاوری باید در هر شب بارها بمیری و زنده شوی.
با اینکه همه بر بازی قدرتمند شما اذعان دارند چرا کمتر نامتان در داوریها شنیده میشود؟ بهزاد فراهانی بارها با نقش آفرینی خود درخشیده اما امسال توسط داورانی از کشورهای دیگر مورد توجه قرار میگیرد؟
اینکه انجمن منتقدان جهان محبت کردند، مثلا مرا مورد ستایش قرار دادند، دستشان درد نکند ولی من این جور کارها را قبلا هم کرده بودم. در موسیوابراهیم و گلهای قرآن کار خوبی کردم، لبخند با شگوه آقای گیل ، بینوایان کارهای خوب من بوده اند. اما به هر حال ما گاو پیشانی سفید بچههای سوسیالیست هستیم. گفت بزرگی خری ! باشد، بخواهی جایگاه ارجمند بازیگر مردم را پیدا کنی که مردم به تو احترام بگذارند، این را هم باید بپذیری. من عاشق نگاه مردم و عاشق شکل برخورد مردم هستم. وقتی در کوچه و خیابان در پایین شهر، پیرمردی بلند میشود و به زور میرود دو سیخ جگر میگیرد و اصرار میکند که با هم بخوریم، دستمزد بزرگتری است تا اینکه فلان وزیر یا وکیل یا فلان سیاستمدار بخواهد مرا مورد ستایش قرار دهد. پیش از این در دو کار تلویزیون جایزه اول بازیگری را بردهام ولی به من داده نشده. هم سر رعنا و هم با کمال تاسف سر کت جادویی و هم همه پسران من. سه چهار تن از داورانی که در جلسه داوری بودند، بعد از جلسه به من زنگ زدند که عموبهزاد ما تو را انتخاب کردیم دیگر بقیه اش به ما مربوط نیست و من یهو دیدم که به من داده نشد. حتی چیزی دیدم که خیلی مسخره و احمقانه و لو رفته بود، آن هم این بود که سر همه پسران من زن قصه جایزه اول را برد اما یكباره اعلام کردند که مردان این نمایش مورد داوری قرار نگرفتند. خیلی عجیب است. بی شرمی است. حتی اگر مافیایی هم بهوجود میآورند باید مافیایی باشد که سر ش به تن اش بیارزد.
به عنوان هنرمندی که خود دستی در کارگردانی هم دارید، کار با مسعود دلخواه را چگونه دیدید؟
کارگردانی دلخواه برای من دلنشین و رفتارش نشانگر این بود که آنچه در آمریکا میگذرد به عنوان رهبری گروه و کلکتیو، خوب است. یادمان نرود که آمریکاییها در هنرهای نمایشی در دنیا سروری میکنند و به شرایط خوبی رسیده اند. چه سینما، چه تئاتر و چه تلویزیونشان. آنها آموختههای عالی دارند که میتواند رهنمودی باشد برای بازیگران ما، برای مجربین عرصه هنر و من بخشهایی از این را در کار دلخواه دیدم . و از او تشکر میکنم.
No comments:
Post a Comment